خادم الشهید کسی است که دوست دارد مثل شهید باشد،
 

پا جای پای او بگذارد، ادای او را در بیاورد، مثل او حرف بزند، لباس بپوشد و کار کند.

خادم شهدا کسی است که به دنبال تقرب است، آن هم از سریع ترین راهش، مُتقن ترین راهش.

 برای رسیدن به آن باید خودش را خلاص کند، از وابستگی ها

 از ظواهر، از راحتی ها و آسایشها.

 اخلاص را هم در حد اعلا بیابد و در کارها و فعالیتهایش پیاده کند.

 اول قدمش هم، هم لباس شدن با شهدا است.

بعد کم کم پا پتی و پابرهنه میشود، هیأتی میشود.

 یواشکی ظرف و ظروفها را میشوید.

محل مناجات شبانه و روزانه اش هم در میدان مین روزگار است، بدور از چشمان فرمانده.

نگاه های مهربانانه و حرف زدنهایی که رنگ و بوی اخلاص دارد، قابل حس است.

اما نمیدانی این استعدادهای شکوفا شده در تک زدن ها را چگونه باید کنترل کنی؟

خادم الشهید را مثل شهدا باید در آسمانها جست .

 البته هر از گاهی جنبنده هایی نادر به نام آنها در شلمچه و طلائیه و فکه مشاهده میشوند، آن هم سالی یک بار.

 قیافه هایشان، ادا و اصولهایشان و حرکات و سکناتشان خیلی خنده دار است .

کلا آدمهای پر ادعائی هستند.

مثلا میگویند ما مرد جنگیم، حاجی به ما بگو کجا برویم شمشیر بزنیم؟

 آخر یکی نیست به اینها بگوید کوچولوها بروید شیرتان را بخورید، اگر خواستید بستنی بخورید . شما کجا؟ شهادت کجا؟ شمشیر زن کجا؟

آنها قاه قاه میخندند و میروند. و صدایشان در یاد میماند.

بعدها که در ذهنت جستجو میکنی تا تصاویر و صداها را تطبیق دهی. چهره های آشنا می یابی.

 چهره ضابط را، مزینانی را، علی جنیدی را، سلیمانی را، حجت را، حقیقی را، شاید هم حسین حق پرست را.

حالا نوبت توست که قاه قاه بخندی.

«یاران همه رفتند و من از قافله جا مانده ام»

 

 

به قلم؛ محمد مهدی مهدی یار